مضمون هم یک مقولهی مهمی است دیگر. به نظر ما هم مضمون هیچ وقت تمام نمیشود. همین طور که صائب گفته:
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
در بند آن نباش که مضمون نمانده است
واقعاً مضمون تمامنشدنی است؛ چون ذهن بشر تمامنشدنی است. ما تنبلی میکنیم، میچسبیم به مضامینی که دیگران گفتند و همینها را تکرار میکنیم؛ اما واقعاً مضمون تمامنشدنی است. گاهی اوقات انسان مضامین کاملاً بکر و بدون هیچ سابقه را در شعرهای این جوانها مشاهده میکند؛ خب، این خیلی باارزش است. بنابراین مضمون را باید جدی گرفت؛ یعنی دنبال مضمونسازی و مضمونپردازی و – به قول خود قدما – مضمونیابی باشید. مضمون را هم از متن زندگی میشود گرفت. حالا یک چیزهائی در قدیم بود؛ مثلاً آن روز شمع بود، اما امروز نورافکن است. آنها شمع را محور صدها مضمون قرار دادند؛ شما میتوانید با فکر و با تأمل، نورافکن و چراغ برق را محور مضامینی قرار بدهید. یعنی مضمونسازی، با نگاه به حول و حوش فهمیده میشود. البته مطالعهی درونی و زایش درونی و زایش ذهنی نقش بسیار مهمی دارد.
یکی هم که احساس است. در غزل، احساس خیلی مهم است؛ که حالا اسمش را میگذارند عشق؛ اما همیشه عشق نیست؛ گاهی عشق است، گاهی ضد عشق است؛ مثلاً فرض کنید خشم است؛ لیکن احساس است. غزل، بدون احساس نمیشود. این سه تا جهت را رعایت کنید. آن وقت مفاهیم هم – همان طور که عرض کردیم – در خدمت آن سه عنصر اصلی باشد؛ یعنی انقلاب و اخلاق و معرفت.